هر روز از خواب بیدار میشم و میبینم قرار نیست چیزی تغییر کنه
یه جاهایی فکر میکنم واسه چی ادامه میدیم
کوچولو بودم و تازه مدرسه میرفتم یادمه بابام از شاه و خاطرات اون موقع ها زیاد میگفت
من بچه بودم اما حرف زدن بابام خیلی واسم شیرین بود واسه همینم تا اخرش گوش میدادم با دقت
اون موقع ها فیلم هم از اون دوره ها زیاد میزاشتن
اما..
حرفای بابام کجا و فیلم کجا ...
یکیش باید دروغ میبود اما هیچوقت فکرنکردم حرفای بابام دروغه
مامانم یه زن مذهبی بود و اهل خدا پیغمبر منم شده بودم مثه خودش از همون بچگی
اما یکم گذشت و همه چیز عوض شد..........
دروغ...برچسب : نویسنده : maqzposide بازدید : 233